مرثیه ای برای یک رویا

فرزند ملت يا عقده حقارت؟!

خبر اين است: «جمعي از دانشجويان مستقل دانشگاه هاي ايران، خاطراتي از محمود احمدي نژاد را گردآوري کردند. اين خاطرات که در 250 بند تنظيم شده، از سوي «رجانيوز» سايت حامي دولت با عنوان «فرزند ملت» منتشر شده است!»

بنا بر اين گزارش اين خاطرات طي گفت وگوي دانشجويان با وزرا، منشي و راننده احمدي‌نژاد در زمان شهرداري و معاونان و مسوولان دفتري احمدي نژاد گردآوري شده است. بخشي از اين روايات را در اينجا بخوانيد.

از آنجائيكه دروغ، تزوير، قلب واقعيت و انكار حقايق، وارونه جلوه دادن مسائل و كتمان بديهيات از اصلي ترين شاخصه هاي اخلاقي و رفتاري رييس دولت كودتا و همراهان و همفكران وي ميباشد؛ و باز از آنجا كه مشكلات و نقصانهاي روحي و رواني نامبردگان، سطح فكر و فهم و شعور و نيز معضلات اخلاقي و انساني ايشان بر كسي پوشيده نيست، بر آن شديم تا اصل و واقعيت اين ماجراها را – آنطور كه حقيقتاً رخ داده- براي اولين بار در اينجا منتشر كنيم.

شايان ذكر است كه در پاره اي موارد به جهت رعايت شئونات اخلاقي از آوردن دقيق برخي كلمات و عبارات و اصطلاحات معذور ميباشيم و بر حكم «العاقل يكفيه الاشاره» اشاره اي به مطلب مورد نظر كرده و برداشت كامل را به عهده خواننده گرامي ميگذاريم:

– احمدي نژاد شاعر!

از سفر استاني مشهد برمي گشتيم. وقت پياده شدن از هواپيما، دکتر احمدي نژاد چند ورق کاغذ به من داد تا نگه دارم. روي کاغذها دست خط دکتر بود. نميدانم اين جملات و اشعار را در كجا شنيده بود و برايش جالب آمده بود كه يادداشت نمايد: «احمدي دروغگو! شصت و سه درصدت كو؟» ، «احمدي به هوش باش، اين آخرين پيامه، ملت سبز ايران، آماده قيامه»، «رفتگر، رفتگر، محمودو بردار ببر!»، «اگر اوباش منم، چماق به دستان تو چيست؟»، «محمود خائن، آواره گردي، خاك وطن را، ويرانه كردي، كشتي جوانان وطن، آه و واويلا، كردي هزاران در كفن، آه و واويلا، مرگ بر تو، مرگ برتو»، «ما اهل كوفه نيستيم، پشت يزيد بايستيم»، «خس و خاشاك تويي، پست تر از خاك تويي، خس و خاشاك تويي، دشمن اين خاك تويي»، » توپ، تانك، فشفشه/احمدنژاد….شه!» داشتم يواشكي ميخواندمشان كه دكتر ناليد: «مهردادي! مادر….، حال ميكني چه شعراي بامزه اي گير آوردم و جمع كردم؟ خيلي باحالن ها… گفتم: آره دكتر! فقط نفهميدم اينا راجع به چي هست؟ فرمودند: والله منم نفهميدم هنوز! هرچه هست خيلي به دل آدم ميچسبه شعراش… مخصوصاً اين آخريش: «توپ، تانك، فشفشه…»

– در جشن کتاب سال آقاي حداد و دکتر با هم حضور داشتند. بعد از سخنراني آقاي حداد، در حين بالا رفتن دکتر از پله هاي سن، دكتر به شوخي انگشتي به ماتحت آقاي حداد رسانيد و رفت. آقاي حداد که خودش هم اديب است، با يک حالت شعفي در گوشم گفت: «قند و نبات است پدرسوخته! باب لواط است پدرسوخته!»

– در زمان تصدي شهرداري يک بار در زمستان از راننده اش خواست يک پارو بخرد و بگذارد داخل ماشين. راننده با تصور اينکه دکتر طبق معمول مزخرفي گفته و خودش هم بعد يادش نمي آيد، قضيه را فراموش کرد. چند روز بعد دکتر از راننده پرسيد پارو را خريده يا نه؟ راننده پارو را تهيه کرده و پشت ماشين گذاشت، اما هنوز نمي دانسته پارو به چه کار دکتر مي آيد تا اينکه در يك بعد از ظهر برفي، دكتر به راننده اش ميگويد كه يك نفر همراه با خود برداشته و به اتفاق دكتر 3 نفري عازم ماموريتي شوند. دكتر ماشين را به سمت محله هاي پايين شهر هدايت ميكند. پس از اينكه به كوچه دلخواه دكتر ميرسند، دكتر تيم را سازمان دهي ميكند. پارو را به دست راننده ميدهد، به او ميگويد كه فرياد بزند»برف»، به نفر دوم ميگويد كه فرياد بزند»پارو» و خودش نيز فريادي ديگر سر ميدهد. هنوز دقيقه اي از شروع عمليات نگذشته بوده كه ده ها سر از پنجره منازل بيرون مي آيد و تقاضاي «برفي» و «پارويي» ميكنند. راننده بيچاره و همراهش تا پاسي از شب برفهاي منازل را پارو ميكرده اند و دكتر بينوا تك و تنها همچنان در وسط كوچه فرياد سوم مخصوصش را سر ميداده… هنوز كه هنوزست بچه هاي حفاظت در حل اين معما مانده اند كه حكمت فريادهاي دكتر و پارو كردن برف تا نيمه شب توسط راننده مفلوك در چه بوده است؟!!

mahmud

– دکتر گاهي تسبيح، انگشتر و حتي کاپشني را که مي پوشد، هديه مي دهد. يعني مردم نامه مي نويسند، از او مي خواهند، او هم از ما کارمندان دفتر مي خواهد به آدرس درخواست کننده پست کنيم. يكبار يادم هست كه شخصي نامه اي نوشته بود و همه لباسهاي دكتر را كه تنش بود درخواست كرده بود، ادعا كرده بود كه برهنه است و هيچ چيزي حتي براي ستر عورت ندارد. دكتر بينوا نيز همه را درآورد و داخل كيسه اي گذاشت و به بچه هاي حفاظت گفت كه برايش لنگي بياورند تا خود را بپوشاند. در همين اثنا مسوول دفتر آقا، حاج آقاي محمدي گلپايگاني سرزده وارد ستاد رياست جمهوري شدند. قيافه شان از ديدن دكتر- درحاليكه با يكدستش جلوي خود را نگه داشته بود و با دست ديگر سعي ميكرد لنگ را به كمرش گره بزند- ديدني شده بود! دست آخر هم كه گره لنگ دكتر ناغافل باز شد و به زمين افتاد و… خيلي روز به يادماندني و شيريني بود!

– دکتر بين غذاها آش را خيلي دوست دارد. چون دستپخت خوبي دارد، خودش هم اين غذا را آن موقع که فرصت داشت،درست مي کرد. يادم هست در زمان شهرداري، يكبار دكتر افطاري داد در اداره و اصرار كرده بود كه از آش دستپختش بايد همه كارمنداي شهرداري حتما بخورند. يادش به خير! حدود يك هفته ساختمان شهرداري به دليل اسهال شديد پرسنل به كل تعطيل بود. قرار شد اين مدت را مرخصي تشويقي از طرف دكتر به پرسنل زحمتكش شهرداري محسوب كنند!

– يکي از وزرايي که در خيابان پاستور و در همسايگي دکتر زندگي مي کند، تعريف مي کرد؛ يکي از جمعه هاي ماه رمضان بود. دم افطار در زدند. آيفون را که برداشتم، ديدم كسي پشت در نيست. گفتم حتما اشتباهي شده. يك دقيقه بعد دوباره زنگ زدند. باز هم آيفون را برداشتم و ديدم كسي پشت در نيست. اين ماجرا 3-4 بار تكرار شد. بار آخر پشت در رفتم و به محض به صدا دراومدن زنگ، به سرعت درب منزل را باز كردم. ديدم دکتر پشت در است با يک کاسه آش. به محضي كه من را ديد، كاسه آش را پرت كرد طرف صورت من و در رفت! بعداً گفت كه اين شوخي را در تلويزيون ديده بوده و خيلي دلش ميخواسته با يه نفر اين كار رو بكنه! ظاهراً با تعدادي ديگر از همسايه ها هم همينكارو كرده بوده تا اينكه پشت در منزل عوضعلي كردان غافلگير شده بود و عوضعلي بيشرف بي ناموس هم حسابي از خجالت دكتر در اومده بود! البته خود عوضعلي بعدها ادعا ميكرد كه شب بود و تاريك بود و خدا شاهده من نفهميدم كه كي بود، فقط حس ميكردم كه خيلي زيادي داره دست و پا ميزنه!

APTOPIX IRAQ IRAN

– ارادت احمدي نژاد به امام زمان(عج)

يک بار يکي از روحانيون با لحن طلبکارانه يي به دکتر اعتراض کرد؛ «براي چه و به چه حقي اين همه در مورد امام زمان حرف مي زني؟ شما حق نداري، من اجازه نمي دهم!» دکتر بلافاصله بيلاخي نشون داد و گفت: «آخه خوار..ده! مگر امام زمان را خريدي؟ حرف ميزنم كه ميزنم! به …رم كه حرف ميزنم! سنه نه؟ بدم بفرستنت لاي دست ننه ت؟» روحاني مزبور نيز خود را ازتك و تا نينداخت و در جواب دكتر شيشكي بست! داشت دعوا بيخ پيدا ميكرد كه خوشبختانه بچه هاي حفاظت رسيدن و غائله رو خوابوندن! دكتر ولي همچنان لاي دست و پاي بچه هاي حفاظت دست و پا ميزد و خط و نشون ميكشيد. روحاني بدبخت رو هم حسابي مشت و مالش دادن تا خوب شيرفهمش بشه كه از اين به بعد به اندازه ي سايز دهنش شكر بخوره!

خانواده احمدي نژاد

– پدر دکتر نه محافظي داشت و نه محل زندگي خاصي. دم در يک چارپايه مي گذاشت، مي نشست روي آن و با مردم محل خوش و بش مي کرد. انگار نه انگار که پدر رئيس جمهور مملکت است. يادم هست يكي از همسايگان تعريف ميكرد كه يكبار يك عابري به پدر دكتر اعتراض كرده بود كه: «مردكه خر نفهم! خجالت نميكشي با شورت ماماندوز و پيرهن ركابي با 70 سال سن اومدي نشستي وسط كوچه زنگوله ميزني؟ آخه زن و بچه مردم رد ميشن از اينجا! خب خجالت بكش پير سگ خرفت!» و خلاصه حسابي جوش آورده بوده طرف. تا اينكه بالاخره همسايه ها جمع شده بودن و به يارو شيرفهم كرده بودن كه بابا اين بنده خدا از مغز مرخصه كاملا! از قديم هم كه گفتن بر ديوانه حرجي نيست و او هم كه تكليفش مشخصه! همسايه ها هم ديگه از ترس جونشون مجبورن كثافتكاريهاشو نديده بگيرن و به روي خودشون نيارن و شما هم زودتر بزن به چاك تا دارو دسته پسر عربده كش و روانيش پيدا نشده! خلاصه اون عابر بيچاره هم دمشو گذاشته بود روي كولش و جيم زده بود، هرچند كه بچه هاي حفاظت هنوزم دنبالش ميگردن تا پيداش كنن ونشونش بدن ماماندوز چيه وبه چه كاري مياد!

Ahmadinejad_kooch

– خط تلفن پسر دکتر اعتباري 0919 است. تازه همين هم زياديشه خداوكيلي! پسره الدنگ خنگ رو 2 ساله داريم باهاش كار ميكنيم تا فرق گوشت كوبيده رو با مهتويات كاسه توالت فرنگي بفهمه، هنوزم كه هنوزه وقتايي كه خيلي گشنه ش ميشه بدو بدو ميره دستشويي فرنگي دفترستاد رياست جمهوري! حالا شما انصاف بدين آخه اين آدم اصلاً به موبايل احتياجي داره؟ همين اعتباري رو هم به هواي ديدن فايلهاي بلوتوث گوشي يكي از بچه هاي حفاظت ازش دزديده. بيچاره 2-3 روز دنبال گوشيش ميگشت، بعد كه فهميد دست تخم جن دكتر افتاده گوشيش، خودش بي سروصدا موضوع رو درز گرفت و صدايش رو درنياورد. هرچند كه يه مدته باهاش حسابي گرم گرفته! ديروز خودم شنيدم كه داشت بهش ميگفت: «عموجون! كلاس چندمي؟»

– وقتي شهردار بود، در سفرهاي درون شهري اگر بچه ها بيسکويتي چيزي تعارفش مي کردند، اول مي پرسيد مال اداره است يا شخصي است؟ اگر مال اداره بود، بسته اش را با جا ميگرفت ميذاشت توي كيفش! اگر بچه هاي ديگه هم چيزي همراهشون بود همه رو جمع ميكرد و ميچپوند توي كيفش! ميگفت وصيت پدر مرحوممه كه اموال ادارات و دولت را تا ميتونم بچپونم توي كيفم! ما كه هيچ وقت نفهميديم اين ديگه چجور وصيتي بوده! پدرش هم 3 سال بعد فوت كرد! خدا بيامرزدش.

– دکتر معمولاً وقتي مطلبي مي خواهد بنويسد، حداکثر استفاده را از کاغذ دم دستش مي برد. پاکت هاي نامه را آرام و با احتياط باز مي کند که آسيبي نبيند و بعد از پشت آنها هم براي نوشتن استفاده مي کند و دور نمي اندازد. به کارمندها و منشي هاي دفترش هم سفارش کرده از پشت کاغذهاي باطله که سفيد و قابل استفاده است، استفاده کنند. يادم هست يكبار آقاي حداد كه اون موقع رييس مجلس بود، با صورت برافروخته و بسيار عصباني اومدن ستاد و بدون سلام و عليك مستقيم رفتن توي دفتر دكتر. ماها همه چسبيديم پشت در كه بشنويم ببينيم موضوع از چه قراره؟ شنيديم كه آقاي حداد داشت داد ميزد كه : «آخه خاك بر سر عقده ننگ و حقارتت بكنن! خب الاغ! آخه تو كه ميخواي متمم بودجه رو بفرستي مجلس، ميميري پشت كاغذاتو هم يكبار نگاه كني؟ برداشتي متمم بودجه رو پشت عكس ….هايي كه پسر الدنگت پرينت گرفته توي ستاد، نوشتي و با افتخار فرستادي واسه مجلس؟ روي پاكتش هم با تاكيد نوشتي كه به تعداد نمايندگان محترم كپي گرفته شود؟؟ حالا اگه راست ميگي پاشو بيا خودت برو رسايي و كوچكزاده و فاطي آليا رو از توي دستشويي هاي مجلس بكش بيرون! مجلس از رسميت افتاده! حالا من چه گهي بخورم آخه؟»

1jonjn

– بعد از بدرقه رسمي رئيس جمهور يکي از کشورها در باغ رياست جمهوري، به سمت دفتر برمي گشتيم. يکدفعه دکتر چند قدم عقب برگشت، خم شد از روي زمين چيزي برداشت، گرفت طرف من که مسوول تشريفات بودم. ديدم تكه كاغذي است كه گويا از جيب رييس جمهور مزبور – شايد هم به عمد- به زمين افتاده بود. رويش نوشته بود:”Shut the fuck off, asshole!” فرمودند: «ممدحسن! چي نوشته اين يارو؟» گفتم: «هيچ قربان! تصدق جنابعالي رفته است!» فرمود: «خودم هم همين حدس رو ميزدم! واقعا احسنت به اين هوش و فراست ما! مگه نه؟»

حافظه قوي دکتر ، رئيس جمهور کومور و مصباح يزدي

– رئيس جمهور کومور، مسلمان و شيعه است. در ايران درس خوانده و شاگرد آقاي مصباح يزدي بوده. مي خواست بيايد ايران، اما چون هواپيماي مناسبي براي آمدن به ايران در اختيار نداشت، دکتر دستور داد هواپيماي تشريفاتي ايران رو كه زمان سيد ممد خاتمي خريده بودند، بفرستند براي آوردن وي. روز بعد روزنامه ها عکس او را در حالي که از يک هواپيماي ديگر پياده مي شد، انداختند. دکتر مسوول تشريفات را صدا کرد، عکس را نشانش داد و پرسيد «اوهوي! مگر هواپيماي تشريفات را نفرستاده بوديد؟ اينكه آن نيست كه !» مسوول تشريفات توضيح داد طبق دستور عمل کرده. بعد مشخص شد كه رييس جمهور پفيوز مذكور، كه گويا مثل خود دكتر درسش را خوب از استادش ياد گرفته، هواپيماي تشريفات ميليارد دلاري ايران را ديده، دلش خواسته و پسنديده! در نتيجه درجا دستور داده كه هواپيماي مورد نظر را جهت تعميرات اساسي! به آشيانه اي مخصوص منتقل كرده و با يك هواپيماي معمولي 4 نفره به تهران آمده. در حقيقت و به طور محترمانه ايشان هواپيماي ايران را بلند كرده و دست دكتر هم به هيچ جا بند نيست. بنده خدا به خاطراينكه صداي قضيه درنيايد، دستور پرواز مستقيم و محرمانه داده بود و پرواز در جايي رسمي ثبت نشده بود. از همه بدتر خبر رسيد كه خلبان هواپيما هم درخواست پناهندگي در جمهوري كومور داده و همانجا ماندگار شده! كارد ميزدي خون دكتر در نمي آمد، اما بنازم به اين روحيه و اعتماد به نفس كه خم به آبرو نمي آورد وبه يك ورش هم حساب نميكند كه بهترين هواپيماي ايران را سر هيچ و پوچ به باد فنا داده.

– منشي دکتر که در يکي از جلسات طرح تحول اقتصادي حضور داشته، تعريف مي کرد؛ مسوولان براي جمع و تفريق و ضرب و تقسيم عددهاي ميلياردي که به توان (ايکس) رسيده بود، از کاغذ و قلم و ماشين حساب استفاده مي کردند اما دکتر حتي در استفاده از ماشين حساب هم عاجز مانده بود! بعد از ساعتي حرصش درآمد و گفت: » د خب اين لامصب پس چجوري كار ميكنه؟!»

ahmadinejad

اکتبر 12, 2009 Posted by | سياسي, طنز سیاسی | , , | بیان دیدگاه